در حریم حرمش، بوی گلاب میآید و این همه دست خواهشمند که کشیده شده به سمت پنجرهای با هزاران روزنه به سوی این کرامت محض.
بوی گلاب میآید؛ درست مثل همان روزی که دیوارهای خانه را شاخ و برگ درختانی که بر سر ریشههای نو قد کشیدهاند، پوشانده بود و خوشههای روشنی از آسمانها، آویزان شده بود.
و تا چشم کار میکرد، سیاره بود که بر مدار تازهای میچرخید و تا چشم کار میکرد، پنجره مشبک طلایی بود که از غرفههای بهشت به سوی زمینیان گشوده بود، تا طراوت یک بهار بهشتی را بر اندام تاول زده خاک بگستراند.
گلابدانها پُر میشد و خالی میشد.
دشت پر شده بود از غزالانی چشم به راه ضامن آهو، بر شانههای عرش، کبوتران جَلد حرم، تکیه زده بودند.
مردانی که پوستین بر تن پاره کرده بودند از فرطِ شکم سیری، باور نداشتند که به زمین سخاوت بیدریغ دیگری کرامت شود، تا دستهای خواهشمند را، هیچ گاه پس نزند، حتی اگر آستین دریدهترین دست روزگار باشد. اصلاً چه کسی میدانست که آسمان سخاوت، نصیب این خاک شود؟
آقا! اگر چه «غریب الغربا»یت میگویند، اما در این سرزمین، در میان امواج ارادت و عشق دلهای پاک، شناوری.
صدای نقاره در حرم پیچیده است.
آنها که همه وجودشان را به مشبکهای صریحت دخیل بستهاند و حلقه بندگیشان، انگشتان گره خورده به قامت سبز ضریح است، در این سمفونی ملکوتی، به سماع عشق مینشینند. آقا! نیازم را میدانی؛ سرشارم کن.
:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :